آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟


می شود آیا تو را یکبار دیگر نیز دید؟
یا صدایت را فقط یکبار دیگر هم شنید؟
می شود آیا تو را بار دگر احساس کرد؟
با تو آیا می شود تا اوج خوشبختی رسید؟
می شود آیا گذشته بازگردد تا که من
باز یابم راههایی را که چشمانم ندید؟
می شود آیا که با رنگ سیاه بخت من
طرحی از دلتنگی ام را روی کاغذها کشید؟
می شود آیا که در بازارهای آرزو
با تو بودن را به هر قیمت که میگویی خرید؟
کاش می شد با تو بود و با تو ماند و با تو رفت
کاش می شد با تو از بیهوده بودن هم رهید
کاش می شد لحظهء دیدار را تکرار کرد
یا برای دیدنت ، میشد بهانه آفرید
در کنارت میتوان از دیدنت سیراب شد
ترسم اما چون سراب از چشم گردی ناپدید
می توان با عشق تو معصوم بود و پاک ماند
می توان سررشتهء افکار بد را هم برید
می توان با عشق تو لبخند شد بر لب نشست
می توان اشکی شد و از گوشهء چشمی چکید
می توان همچون کبوتر دور عشقت چرخ زد
با تو حتی می توان تا بی نهایت هم پرید
خوب میدانم که با تو می توان خورشید شد
می توان همچون "ستاره" روی شبها هم خزید
سخت محتاجم به تو ای خوب من! تنها بگو
می شود آیا تو را یکبار دیگر نیز دید؟؟؟
خیلی سخته عاشق کسی بشی اما اون حتی ندونه درد تو
از چشات نخونه قصه غمو علت لرزش دست سردتو
خیلی سخته زندگیت فنا بشه واسه دیدن یه لبخند رو لباش
واسه گفتن از امید و آرزو تو سیاهی غم انگیز شباش
من نیومدم بگم عاشقتم چون از این حرفا پر گوش همه
اشتباه که می گن گریه مرد رو زخم های تنش یه مرهم
من نیومدم بگم تو هم مثه قصه ها بیا بریم از این دیار
یا که خیلی مهربون یه مدتی واسه من ادای عشقو در بیار
می خوای برنده باشی می دونم به همه می گم ببازن جلو پات
هر چی اسپند به آتیش می کشم تا که چشمت نزنن بشن فدات
تو می خوای پرنده باشی می دونم یه نفس هوای خوشبختی می خوای
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سر هم می روند
هر یک از این صفحه ها یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند
افتاب و ماه یک در میان
گاه پیدا، گاه پنهان می شوند
شادی و غم نیز هر یک لحظه ای
بر سر این سفره مهمان می شوند
گاه ، اوج خنده ما گریه است
گاه ، اوج گریه ما خنده است
گریه دل را ابیاری می کند
خنده یعنی که دلها زنده است
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست میدارم من این پیوند را
گرچه می گویند شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
نوشته شده در

بوی یاس می دهی بوی کوچه وصال
و دست کوچکت چه مهربان و ساده است
و صورتت مثل ماه چه پاک و بی ریاست
و غنچه لبت نشان زندگیست
نگاه تو چه اشناست
تو ساده ای مثل اسمان و پاک مثل ابر
خنده های تو رویش جوانه است روی شاخه امید
قلب تو مثل قلب قاصدک فارغ از دورویی است
غصه های تو غصه های تلخ بی کسی ست، قصه تلخ زندگیست
صدای تو صدای بال یک فرشته است ، صدای زندگیست
تو از تبار سرخ لاله ای، شکوفه ای، شقایقی، تو زاله ای، تو از قبیله گلی، تو از نزاد سنبلی
تو ماه کوچه وصال و افتاب کوچه دلی
عشق را صدا بزن
بگو به باغ ، به دل بگو، به گل بگو، به مردمان کوچه وصال که روزهای تلخ رفتنی است
بگو که عشق ماندنی ست
بگو که غصه رفتنی ست

نیمه گمشده ام اخر کیست؟ این سوالیت که با خود دارم
نیمه گمشده ام یک سیب است سیب سرخی که ز باغ ازلی می اید
نیمه گمشده ام یک اهوست و چه چشمان سیاهی دارد
چقدر تندرواست مثل اینکه دل او نیز هوایی دارد
نیمه گمشده ام یک دریاست چقدر موجو تلاطم دارد
چقدر جذر چقدر مدر چقدر ابی روشن دارد
نیمه گمشده ام یک رود است از کنار دل من میگذرد
نیمه گمشده ام یک کوه است پر صلابت پر حجم و عجب شرم و حیایی دارد
نیمه گمشده ام یک بید است که به مجنون صفتی مشهور است
نیمه گمشده ام یک فصل است که همه فصل خدا را دارد
نیمه گمشده ام یک ساز است که صدای نی مجنون دارد
نیمه گمشده ام یک ابر است سیرت و صورت زیبا دارد
ولی گه گاه دلش میگیرد پس کمی اشک ز خود می بارد
نیمه گمشده ام یک دشت است پر ز گلهای شقایق شده است
پر ز عطر است پر ز سنبل پر ز خواب گل مریم شده است
نیمه گمشده ام مهتاب است که شب تار بهم می پوید
نیمه گمشده ام یک تنهاست که دلی پر ز شکایت دارد
و کسی را به نفس می خواهد که بر او راز غم دل گوید
نیمه گمشده ام را ز خدا می خواهم
و برای دل مهتابیمان نور و عشق ابدی می خواهم

عشق، تصمیم قشنگی ست،
بیا عاشق شو
نه اگر قلب تو سنگی ست،
بیا عاشق شو
اسمان زیر پر و بال نگاهت ابی ست
شوق پرواز تو رنگی ست،
بیا عاشق شو
ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب
خوب من، این چه درنگی ست
بیا عاشق شو
با دل موش محال است که عاشق گردی
عشق تصمیم پلنگی ست
بیا عاشق شو
تیزهوشان جهان، بر سر کار عشقند
عشق، رندی ست، زرنگی ست
بیا عاشق شو
کاش در محضر دل بودی و می دیدی تو
بر سر عشق چه جنگی ست!
بیا عاشق شو
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
صورت اینه زنگی ست
بیا عاشق شو
می رسی با قدم عشق به منزل، اری…
عشق، رهوار خدنگی ست
بیا عاشق شو
باز گفتی تو که فردا !!! به خدا فردا نیست
زندگی فرصت تنگی ست
بیا عاشق شو
کار خیر است، تامل به خدا جایز نیست
عشق تصمیم قشنگی ست
بیا عاشق شو

دلم می خواهد مواظب لحظه ها باشم
دلم می خواهد اسمان را درک کنم
دلم می خواهد ارامش داشته باشم تا لحظه های پر ارامشت را سر بکشم
دلم می خواهد در لحظه هیجان تو، از تو انرزی بگیرم و از بیرون خود را که نه!
باز هم تو را به نظاره بنشینم.
دلم می خواهد مواظب لحظه های تنهاییت باشم
دلم می خواهد در بطن لحظه هایت حاضر شوم
تا هنگامی که تصمیم گرفتی عاشق شوی بهترین انتخابت باشم نه تنها انتخابت
همه اینها برای اینست که دلم می خواهد
دوست داشتن برتر از عشق را در وجودت شکوفا کنم
سایه ای خواهی بود بر دوست داشتن های کوچک و بزرگم

ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهامان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
خاموش، بر استانه محراب عشق بود
من همچو ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه می چکد از مژگان نازکم
بر برگ دستهای تو، ان شبنم سپید
پیشانی تو در نور شمع ها
ارام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقه های نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو، رویای روشنی
من تشنه صدای تو بودم که می سرود
در چوشم ان کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنه لبریز عشق را
من همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
تو گل بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز ارزوی تو

چقدر حس زلالی ست شاعرت باشم
شریک خلوت شبهای خاطرت باشم
چقدر با تو قشنگ است منتظر ماندن
قطار باشی و من هم مسافرت باشم
قرار باشد و بوسه، درخت باشد و برگ
به کوچه کوچه پاییز، عابرت باشم
سکوت باشی و خواهش، کلید باشم و در
شراب باشد و بستر، مجاورت باشم
همین دو جمله کوتاه راز خوشبختی ست :
به خاطر تو بمانم… به خاطرت باشم

می دانی بهترین روز زندگیم کی می تواند باشد؟
روزی که تو در ناباوری هایم می ایی
و دستم را می گیری
و ارام زمزمه می کنی:
دوستت دارم…
و خواهی گفت که برای همیشه امده ای
امده ای تا بمانی
و دیگر همچون سایه ای در لحظه ای شوم مرا تنها نخواهی گذاشت
و ناپدید نخواهی شد
با چشمانی بارانی به تو نگاه خواهم کرد
بارانی و ناباور
خنده های شیرین چشمانت
و زمزمه های عاشقانه ات در گوش دلم
به تردیدهای بی پایانم نقطه پایان خواهد گذاشت
همه ی هستی من
این همه خوشبختی را کی به من هدیه خواهد داد؟
وقتی فهمید می خوامش خندید و رفت
التماس را توی چشمام دید و رفت
با همه خوبیهام بی وفا
رنگ غم به زندگیم پاشید و رفت
دیگه دل از همه دنیا سرده
کی میگه گریه دوای درده
بعد از اون چشم من دیگه خواب نداره
بس که گریه کردم چشام آب نداره
هر چی من بگم باز تمومی نداره
از غم و غصه هام
که حساب نداره
چه کنم ای خدا با دل شکسته
چه کنم با دلی که ز خون نشسته
میدونست مهرشو با جونم خریدم




گفتی که به احترام دل باران باش
باران شدم و بروی گل باریدم
گفتی که ببوس روی نیلوفر را
از عشق تو گونه های او را بوسیدم
گفتی که ستاره شو دلی روشن کن
من هم چو گل ستاره ها تابیدم
گفتی که برای باغ دل پیچک باش
بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی که برای لحظه ای دریا شو
دریا شدم و ترا به ساحل دیدم
گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش
مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی که بیا و از وفایت بگذر
از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتی که بهانه ات برایم کافیست
معنای لطیف عشـــــــــق را فهمیدم


زندگی دایره است
مرکزش صفر بزرگ
و منم داخل آن
و تویی نیز چو من
و من و تو با هم
می توانیم که از صفر
بسازیم عددی
و به اندازه اندازه خود
حجم این دایره را بیش کنیم
گر چه صفریم،ولی گسترش خویش کنیم
پس اگر من به تو یاری نکنم
و تو مانی بی من
یا بمانم بی تو
آسمان بی کس و بی مهر شود
دایره خالی و بی مصرف و خود صفر شود



سفر ...
کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و کوچک کنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی و بی رهاورد برگردی.
کاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید.
مسافر رفت و کولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز که میرفتی، در کولهات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست

یعنی میشه یه روز منم خوب بشم ،،، آدم بشم پیش تو محبوب بشم
یعنی میشه یه روز سیاهی بره ،،، اینهمه غصه و تباهی بره
یعنی میشه یه روز منم شاد شم ،،، تو عاشقی مثل یه فرهاد شم
خدا بگو چرا دلم تاریکه ،،، چرا همه راه ها واسم باریکه
خدا بگو چرا تو از یاد میری ،،، پیش منی باز، تو از یاد میری
عیب من از چیست خدایا بگو ،،، چاره دردم بگو در چیست خدایا بگو
وای خدایا میشه عاشقت شم ،،، مثل همه سوار قایقت شم
وای خدا دلم برات تنگ شده ،،، ولی همه بهم میگن سنگ شده
خیالی نیست خودت می دونی کی ام ،،، دوسِت دارم ولی یه کم شاکی ام
فقط ازت می خوام حلالم کنی ،،، منو به عشق تو دچارم کنی

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن آینه اینقدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آینه شدن ها ایا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن روح تو دریایی نیست
اه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
اه دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
انکه یک عمر به امید تو در کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می ایی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست
سه شنبه مورخ ۳۰/۹/۱۳۸۹ توسط عباس نوشته شد ه است
ای کاش می شد فهمید در دل آسمان چه می گذرد
که امشب با ناله ای بغض آلود
بر دیار این دل خسته
اشک می ریزد
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد
و اینک باران
برلبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تاشاید از لحظه های دلتنگی گذرکنم

گاهی دلم میخواهد فصل های زندگی آنقدر ادامه داشته باشد که من بتوانم تمام
گمشده هایم را پیدا کنم ،
و گاهی آنقدر دنیا برایم تیره و تارمیشودکه آرزومیکنم زمین دهان بازکند و مرا ببلعد،
گاهی دلم میخواهد نقاشی بلدبودم تا همه دنیا را یه جور دیگه میکشیدم،
دریا شبیه کوه،کوه را شبیه پروانه و پرونه را شبیه تو
و گاه آنقدر دل تنگم و دلگیر که فکر میکنم دیگر زندگی معنا ندارد.
آدم ها نگاه هایشان را زندانی میکنند پشت دیوارها،
آدم ها دیوار میکشند بین دلها،دیوار میکشند دور خودشان
آنها پشت دییوار های دست ساخته خودشان میمیرن بی آنکه چاره ای بیاندیشند
این دیوارها از کوتاه فکری آدم ها هر روز بلندتر و آدم ها
هر روز تنها تر....


بزار دستاتو تو دستام حالا ،تو را میبینمت هر روز از این بالا
تو آسان میشوی با من لبالب میشوی تا من
تو را با عشق میپوشم در آغوشم
چرا این قدر نا امید چرا این قدر با تردید
به تو نزدیک نزدیکم به تو نزدیکتر از خورشید
بزار دستاتو تو دستام حالا ،تو را میبینمت هر روز از این بالا
به باور میرسم با تو نمیدانم منم یا تو
گذر کردم از این تردید ،پرم از باور و امید
گذشتم از من و از من گذشتم از قفس از تن
نه دلتنگم نه تاریکم به تو نزدیک نزدیکم...

نگاهت را به کسی دوز که قلبش برای تو بتپه چشمانت را با نگاه کسی اشنا کن که زندگی را درک کرده باشه سرت را روی شانه های کسی بگذار که از صدای تپشهای قلبت تو را بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه لبخندت را نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه رویایت رو با چهره ی کسی تصویر کن که زیبایی را احساس کرده باشه چشم به راه کسی باش که تو را انتظار کشیده باشه اما عاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق را درک کند

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...خسته شدم بس که تنها ایستادم

عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.
عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.
عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.
عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.
عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.
عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.
عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.
عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.
عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.
عشق.........
عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست.

سه شنبه مورخ ۳۰/۹/۱۳۸۹ توسط عباس نوشته شد ه است
از کبوترپرسیدم : زندگی چیست؟
پرهایش را تکان داد و جواب نداد ازدریا پرسیدم:زندگی چیست؟ خروشید و جوابم را نداد ازآفتاب پرسیدم:زندگی چیست؟ غروب کرد وجوابم را نداد ازانسان پرسیدم:زندگی چیست؟ گفت: زندگی خون دل خوردن است اولش عشق وبعد مردن است.










زندگی آرام است ٬مثل آرامش یک خواب بلند
زندگی شیرین است٬ مثل شیرینی یک روز قشنگ
زندگی رویایی است٬ مثل رویای یک کودک ناز
زندگی زیبایی است٬ مثل زیبایی یک غنچه باز
زندگی تک تک این ساعت هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من
زندگی پینه ی دست پدر است
زندگی مثل زمان در گذر است...
انسان از زمانی که به دنیا می آید وجودش را عشق فرا می گیرد .
اولین عشق مادر، مهربانترین و بهترین عشق .
دومین عشق پروردگار مهربان ، پاک ترین و بزرگترین عشق .
سومین عشق پدر است ، دوست داشتنی ترین و مطیع ترین عشق .
چهارمین عشق علم است ، ستوده ترین و پر مسئله ترین عشق .
پنجمین عشق مدرسه است ، مورد قبول ترین و عاقلانه ترین عشق .
ششمین عشق معلم است ، مفید ترین و موثر ترین عشق .
هفتمین عشق دوست خوب ، احساساتی ترین و مهم ترین عشق .
هشتمین عشق ، عشق به یک فرد مذکر یا مونث ، عارفانه ترین و رمانتیک ترین عشق .
نهمین عشق ، عشق به فرزند است ، پایدار ترین و استوار ترین عشق .
دهمین عشق مرگ است ، غمناک ترین و دشوار ترین عشق است .
تمام این عشق ها عشقی بزرگ را در بر می گیرند به نام زندگی که سخت ترین اما شیرین ترین عشق هاست
سلام عزیزان امروز داشتم توی فایل هایی که داشتم میگشتم به یه فایلی برخوردم که واقعا روی من
تاثیر گذاشته بود و باز هم تاثیر گذاشت
اگه دلتون گرفته حال حوصله ندارید از دنیا خسته شدین
من پیشنهاد میکنم شما عزیزان هم دانلود کنید و فیض ببرید شاید این فایل خیلی تاثیر رو شما بزاره
امتحان کنید پشیمون نمیشید به جایی که این همه فایل چرت بگیرید این هم ببینید خالی از لطف نیست
این فایل با فرمت 3gp گزاشتم در موبایل هم اجرا میشه
موضوع: مسافرت به طلاعیه .شهید زنده است و...
(این یکی خیلی فرق میکنه)
نکته : این فیلم رو سر فرست و کامل ببینید
سلام به دستان عزیز ودست داشته نی از طرف عباس ایلاقی برای شما تحفه است
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
سه شنبه مورخ ۳۰/۹/۱۳۸۹ توسط عباس نوشته شد ه است

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش
را از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
دنیا را ببین
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی
بعضی هارو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که
اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو
به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی
دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ که شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم:
هیچ کس نمی فهمد
بچه بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛
دیگه همون بچه هم نیستیم


به خورشید گفتم گرمی ات را به من بده تا به توهدیه بدهم، گفت: دستانش گرمی مرا دارند.
به آسمان گفتم : پاکی ات را به من بده، گفت: چشمانش پاکی مرا دارند.
از دشت، سبزی زندگی اش را خواستم، گفت : زندگیش سبز تر از اوست.
از دریا بزرگی و آرامشش را خواستم، گفت : قلبش به اندازه اقیانوس است
و آرامشش نیز... از ماه تابندگی صورتش را خواستم، گفت: وقتی نگاهش می کنم خجل می شوم.
به فکر فرو رفتم من در قبال دستان گرمت، چشمان پاکت، سبزی زندگی ات، بزرگی و آرامش قلبت و صورت ماهت هیچ نیستم...

دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام
شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر
پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام
از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام
دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس
من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام
تنها نه حسرتم غم هجران یار بود
از روزگار سفله دو چندان کشیده ام
بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو
بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به یک طرف
وین یک طرف که منت دونان کشیده ام
ای تا سحر به علت دندان نخفته شب
با من بگوی قصه که دندان کشیده ام
جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم
افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام
از سر کشی طبع بلند است شهریار
پای قناعتی
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روزبرای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعاً اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم، قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت: چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روزخدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز اوکسی را نداریم
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

من امشــب فکــر میکــنـم که دیگــه میمیرم واسه اینکه تو رو من از دست دادم
بازم میگم پشیمونم از رفتارم واسه اینکه تو رو عذاب از قصد دادم
این چشمای من میباره هر وقت یادم میاد چه شبا که بودیم هر شب با هم
قلب منو راحت کردی سرقت بازم خاطراتو ورق بزن امشب با من
یه ساله که تن پاکت زیر خاکه بشین ببین میسازم باز من ساده شب ناله ببین
شبا من فریاد میزنم من ساکت سر خاکت
اونا منو میبیننو میگن خدا چقدر بده حالش
خیلی بده حالم
یعنی باید باور کنم دیگه تو رو نمیبینم؟
تا وقتی که من بمیرم دست تو رو نمیگیرم؟
نه من تو رو نمیبینم
از زمین تا به آسمون ولی هنوز به یادتم
ناراحتم چون میبینم دیگه نیستی کنار من
کابوس تو دیگه نمیزاره سامی بخوابه شب
دیگه یبدار هستم من همه شبا
دیگه بیمار شدم وحالا همه منو
یه دیوونه صدا زدن که میتونه برای تو هزار شب هم بنویسه
بخوابه تا بره پیش خدای که خوب پیشته
رقص من و تو هست مثل رقص برگای زرد
دلم تنگه برا دوای شب توی هوای سرد
یادگاری گذاشتی تو برای من حرفای بد
حرفای من میسازه شعرای منو
قص من و تو هست مثل رقص برگای زرد
دلم تنگه برا دوای شب توی هوای سرد
یادگاری گذاشتی تو برای من حرفای بد
حرفای من میسازه شعرای منو
به تو فکر کردن ببین منو مریضم کرد
من همیشه مریضتم بدون عزیزم پس
من دقیقا تو رو الان یه ساله که ندیدمو
پس دقیقا من عملاً یه ساله که مریضم
هنوز که هنوزه من تو رو خیلی دوست دارم
آرزومه که دوباره من تو رو کنم بوس بازم
رفتن تو خیلی منو سوزوند پس گلناز همه عکساتو سوزوندم
بگو یادته که بودیم با هم کنار ساحل دریا
با هم صحبت می کردیم ما راجع به فردا
فقط تو بودی که بودی ناظر اجسام
کنار هم می خوابیدیم تا بشه فردا
یادت میاد گفتم بعد تو نمیرم با کسی
و مطمئن باش تو آخری
ولی حالا با غریبه رفتم من
نشد تنهایی و من طاقت کنم
حالا باید تو رو فراموش کنم تا خودم و راحت کنم
قص من و تو هست مثل رقص برگای زرد
دلم تنگه برا دوای شب توی هوای سرد
یادگاری گذاشتی تو برای من حرفای بد
حرفای من میسازه شعرای منو
قص من و تو هست مثل رقص برگای زرد
دلم تنگه برا دوای شب توی هوای سرد
یادگاری گذاشتی تو برای من حرفای بد
حرفای من میسازه شعرای منو
قص من و تو هست مثل رقص برگای زرد
دلم تنگه برا دوای شب توی هوای سرد
یادگاری گذاشتی تو برای من حرفای بد
حرفای من میسازه شعرای منو

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
دلت توی حلقه های موی من است.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟
مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم،
گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.
دلم را هم.
لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟
شیرینی لیلی را؟
مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
تلخی مجنون را تاب می آوری؟
لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.
نمی خواهی خرما بچینی؟
مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.
لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.
بی سوار و بی افسار.
عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟
مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم
قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این
که منو از دست بدی وحشت داشتی
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی
راستی دوستم داری
.بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت
اینه که بری
تو درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که
بافتنی می بافتی
بهم نکاه کردی و خندیدی
وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی
صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال
پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید.
|
خدایا کفر میگویم ، پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است، چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
|
**امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف
بزنی،حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروزدر زندگی ات
افتاد،از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی
که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر
شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: “سلام”،
اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع
کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال
کردم میخواهی چیزی را به من بگویی، اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به
دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.* *تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً
وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه
میکنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی.* *تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری،
بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری
یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند وتو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می
گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت
میبری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه میکردی،
شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی.* *موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات
شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من
شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!* *احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من
صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را میکنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور
با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک
سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی
سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از
عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی.* *آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من
می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید.*
*دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی…* *دوست و دوستدارت: خدا **
شرط عشق
جوانی چند روز قبل از عروسی آبله ی سختی گرفت و بستری شد...
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت هایش از درد چشم خود می نالید
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند...
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود... که آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر او هم کور شده بود
مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد...
20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود...
همه تعجب کردند...
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم

برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.
برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.
برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن .
برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر
برای عشق وصال کن ولی فرار نکن
برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن
برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش .
برای عشق خودت باش ولی خوب باش
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم از برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم
تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
ز دست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله ز موهای کمندش
کمان ِابروان ، قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست
ز صورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من
ز بس هر شب به او چت می نمودم
به او من کم کم عادت می نمودم
در او دیدم تمام آرزوهام
که باشد همسر و امید فردام
برای دیدنش بی تاب بودم
ز فکرش بی خور و بی خواب بودم
به خود گفتم که وقت آن رسیده
که بینم چهره ی آن نور دیده
به او گفتم که قصدم دیدن توست
زمان دیدن و بوییدن توست
ز رویارویی ام او طفره می رفت
هراسان بود او از دیدنم سخت
خلاصه راضی اش کردم به اجبار
گرفتم روز بعدش وقت دیدار
رسید از راه، وقت و روز موعود
زدم از خانه بیرون اندکی زود
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت
تو گویی اژدهایی بر من آویخت
به جای هاله ی ناز و فریبا
بدیدم زشت رویی بود آنجا
ندیدم من اثر از قد رعنا
کمان ِابرو و چشم فریبا
مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاک عالم بر سر من
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم کده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم، دیدم که او نیست
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست
به خود لعنت فرستادم که دیگر
نیابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به "جاوید"
به شعر آورد او هم آنچه بشنید
که تا گیرید از آن درسی به عبرت
سرانجامی نـدارد قصه ی چت

دلم گرفته ای خدا عشقم وپس بده بهم
اونی که عاشقش بودم پر زد واومد پیش تو
حالا که روز پدره مبخواهم که عمرم وبدی
میخواهم باهاش حرف بزنم ببوسمش گریه کنم
بهش بگم بابا جونم تنهایی سخت به خدا
تو این همه غریبه ها بگم که تنهام نذاره
بگم که دنیای منه بهش بگم بابا ی من
تا که بودی کنار من هیچ غصه وغمی نبود
با رفتنت بابا جونم غم تو خونه زندونی شد
پدر رفتی ومن ماندم در این غریت بدون سایه برسر
پدر عمرت برایم مثل گل بود تو رفتی وتمام خاطراتت
برایم مانده در این گوشه قلبم پدر نزدیک 3 سالست رفتی
ولی از هیچ کس خوبی ندیدم کسی که دردهایم را بفهمد
کسی که مرحم دردم بماند کسی که تا ابد پشتم بماند
پدر رفتی و پشتم را شکستی زندگی از بعد تو شیرین نشد
هر شب جمعه به یادت گریه ها کردم ولی
کاش میگفتی
دخترت تنها در این غریت
چه ها باید کند...............................

وقتی فهمید می خوامش خندید و رفت
التماس را توی چشمام دید و رفت
با همه خوبیهام بی وفا
رنگ غم به زندگیم پاشید و رفت
دیگه دل از همه دنیا سرده
کی میگه گریه دوای درده
بعد از اون چشم من دیگه خواب نداره
بس که گریه کردم چشام آب نداره
هر چی من بگم باز تمومی نداره
از غم و غصه هام
که حساب نداره
چه کنم ای خدا با دل شکسته
چه کنم با دلی که ز خون نشسته
میدونست مهرشو با جونم خریدم

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داریوقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم